داستان دریا برگرفته از کتاب تنهایی من نوشتۀ محمدعلی فرهی/پایه اول مدارس فرهنگ؛ دوره۲۴_ مقام اول استانی جشنواره نوجوان خوارزمی
دریــــــــــــا
«گوشهای نشسته بودم که او را دیدم. داشت چیزی مینوشت؛ گفتم هی رفیق چه مینویسی؟
گفت: تمام زیباییهای دریا را
گفتم: چی؟ زیبایی؟ تو به غیر از جلبک و آشغالها دیگر چه چیزی میبینی؟
گفتم: الان چون عاشقی اینجوری هستی.
گفتک همهاش هم که همین نیست، تو دست خودتت است هر چیزی را که بخواهی میتوانی ببینی. فقط مهم این است که خودت بخواهی. تو تا حالا توجهت به آشغالها و جلبکهای این دریا بود. اگر بخواهی میتوانی خوبیهایش را هم ببینی، الان نگاه کن که غروب آفتاب نورش در دریا افتاده همین خود زیبایی بزرگی است.
این را گفت و رفت. کمی که با خود اندیشیدم دیدم راست میگوید. خیلی زیبایی از چشمانم پنهان بود. برگشتم تا از او تشکر کنم اما او رفته بود. بعد از آن ماجرا انگار تازه بیما شده بودم و دیگر فقط زشتیها را نمیدیدم.
«گوشهای نشسته بودم که او را دیدم. داشت چیزی مینوشت؛ گفتم هی رفیق چه مینویسی؟
گفت: تمام زیباییهای دریا را
گفتم: چی؟ زیبایی؟ تو به غیر از جلبک و آشغالها دیگر چه چیزی میبینی؟
گفتم: الان چون عاشقی اینجوری هستی.
گفتک همهاش هم که همین نیست، تو دست خودتت است هر چیزی را که بخواهی میتوانی ببینی. فقط مهم این است که خودت بخواهی. تو تا حالا توجهت به آشغالها و جلبکهای این دریا بود. اگر بخواهی میتوانی خوبیهایش را هم ببینی، الان نگاه کن که غروب آفتاب نورش در دریا افتاده همین خود زیبایی بزرگی است.
این را گفت و رفت. کمی که با خود اندیشیدم دیدم راست میگوید. خیلی زیبایی از چشمانم پنهان بود. برگشتم تا از او تشکر کنم اما او رفته بود. بعد از آن ماجرا انگار تازه بیما شده بودم و دیگر فقط زشتیها را نمیدیدم.